حکایتهای آمیرزا مجید خان معلم باشی و آشیخ مهدی بازرگان  

حکایت یکم

روزی آشیخ مهدی بازرگان در پستوی حجره خود، مشغول شمارش اشرفیها و دینارهای حاصل از تجارتش بود، و از آن لذت وافر میبرد. در این هنگام آمیرزا مجید خان معلم باشی سرزده و ناگه وارد پستو شده و ناظر این صحنه شد. آشیخ که از این عمل ناخرسند شده و خلوتش بهم خورده بود، ترشرویی کرده و صورت بتافت و بوی التفاتی ننمود، چرا که آمیرزا را مزاحم خویش یافت.

آمیرزا که بی توجهی شیخ آزارش داد، قصد کرد که تلافی کند. پس با حالت تمسخر به وی گفت: “ای شیخ، دوست داشتی تا نیمی از اشرفیهایت را میدادی، تا کمالات و دانش آمیرزایی چون من را داشتی و تجارتت پر رونق می شد؟؟؟!!!”

آشیخ که از این سخن بدرد آمده، به آمیرزا گوشه چشمی انداخت و بی درنگ پاسخ داد: “آمیرزا مجید خان، دوست داشتی که بجای تدریس در مکتب خانه، آنهم در ازای چند اشرفی جهت امرار معاشت، جای من نشسته بودی و با اشرفیها بازی میکردی؟؟!! بدان که با خمس این اشرفیها در حجره خود، دو ده آمیرزا را بخدمت دارم.”

حکایت دوم

روزی روزگاری آشیخ مهدی بازرگان صاحب مسندی گران شد و از آنجا که امور جاری اش مملو از مراجعین بود،  آمیرزا مجید خان معلم باشی را در مکتبش به خدمت گرفت. مکتبشان باشکوه بود و هر صباح علما و فضلا و سایرین والا مقام به سراغشان می آمدند و مدحشان می گفتند و امورشان را درخواست می نمودند و قهوه ی ترک می نوشیدند. آشیخ و آمیرزا هر دو وقف شدند و از تسهیل امور مخاطبین شادمان. هر روز نیز تعداد مداحان فزونی می گرفت و یارانشان ازدیاد. آنرا ثمره ی تلاش خود می دانستند.

روزگار به همین منوال سپری شد تا که روزی آشیخ از چرخه ی معروفان خروج نمود و به طبع آمیرزا مجید خان.

چند صباحی است که هر دو در چایخانه تجریش، به جای قهوه ی ترک، چای دارچین می خورند.

حکایت سوم

روزی آشیخ مهدی بازرگان بقصد تجارت، عزم سفر به فرنگ و سواحل مدیترانه کرد. آمیرزا مجید خان معلم باشی نیز همسفر وی شد.

 تجارتشان پر رونق،

در واپسین روز بازگشت،

در سواحل بقصد تفرج نیز در آمدند.

آمیرزا که از بی بندوباری در سواحل در جوار آشیخ وحشت داشت،

و از حوریان فرنگی در کنار ساحل باخبر، با تردید پا بدانجا گذاشت.

آشیخ با دیدن منظر بی درنگ لباس از تن دریده، گویی که به خزینه میرود، غافل از پری رویان عریان که در امواج غوطه میخورند، تن به دریا داد.

آمیرزا که انتظار هرچه را داشت جز آن، متعجب شده بود.

با تردید قصه این رفتار را جویا شد، که آیا دیدن آنها باعث لغزش نمیشود؟؟

آشیخ که خود را در بهشت ناظر بود و بی تاب و حمام آفتاب بر تن داشت، فرمود: “رویت مه رویان اجنبی بی مشکل است و گاها عین ثواب، و صرفا مونثان هموطن حرام است.”

آنجا بود که آمیرزا دریافت که مرغ همسایه غاز است و حلال و حرام بدست شرایط.

حکایت چهارم

روزی آمیرزا مجید خان معلم باشی جهت مشورت درباره پاره ای از امور شرعی به حجره ی آشیخ مهدی بازرگان وارد شد. سراغ وی را گرفت. گفتند آشیخ در پستوی حجره به خلوت نشسته و از دیدار امتناع دارد. از آنجا که برای آمیرزا مجید خان معلم باشی هیچ پرده ای وجود نداشت، ناگه به خلوت گاه ورود نمود. ناظر آشیخ شد که به جای منبر، آلت موسیقی به دست گرفته، بساط لهو و لعب بر پا داشته. آمیرزا لبخند زنان زیر لب بدرود داد و آنجا را بدون توجه آشیخ که حالش از خود بیخود بود، ترک گفت.

 

حکایت پنجم

روزی آمیرزا مجید خان معلم باشی بهمراه آشیخ مهدی بازرگان بقصد گذران وقت و تفرج پا به بازار تجریش نهاد. در راه آمیرزا دایما و مکرر در سر هر حجره توقف کرده و بهای اجناس را جویا میشد. در این هنگام آشیخ که از رفتار آمیرزا به تنگ آمده بود، وی را بگوشه ای برد و نجواکنان گفت: “این اجناس که در این بازار میبینی ارزش پرسیدن بها را ندارند، چرا که ساخت داخل است و کیفیت اجناس فرنگی را ندارند. بیهوده وقت خود را تلف مکن.”

آمیرزا که از سخن شیخ حیرت کرده بود، نگاهی از تعجب به وی انداخت و گفت: “ای شیخ، شما دیگر چرا؟؟!! شما که در موعظه‌هایتان فریاد بر اجنبی میکوبید!!!”

آشیخ لبخندی کوتاه به آمیرزا زد و گفت: “آری، ولی بخاطر داشته باش، اولا آن فریادها برای مردمی است که درک از کیفیت را ندارند و نیک و بد را نمیشناسند، در ثانی در هر اصلی فرعیاتی نهفته که مانند اصل هست و راه را بر اصول هموار میسازد، اصول برای عوام هست و فرعیات برای خواص، سه یوم آنکه سخن بسیار است، آن کن که خود بر آن واقفی، نه هر آنچه که دیگران تو را بر آن خوانند.”

 

حکایت ششم

روزی آشیخ مهدی بازرگان جهت سرکشی به مکتب آمیرزا مجید خان معلم باشی که مکتب دارش بود، وارد شد و او را مشغول با دستی همراهی (موبایل) دید که مدام به آن نگاه داشته و با سبابه خود لمس میکند و بطوری سرگرم آن بود که به حضور شیخ التفاتی ننمود. سنگین تر آنکه آشیخ سینه ای صاف نمود تا نظری بوی انداخته شود، اما بازهم بی فایده بود. آمیرزا گهگاهی با خویش تبسم میزد و گاهی چهره در هم میبرد و کلماتی با خویش سخن میراند. آشیخ عزم خویش را جزم نموده و نزدیک آمد. از ورای آن نظری انداخت و با حیرت تصاویر و جملاتی را نظاره گر شد که دل هر فردی را بدان وا میداشت. با غیض تمام، آمیرزای جوان را خطاب کرد، که ناگه وی از جا پرید و به ادای احترام در برابر آشیخ ایستاد.

آشیخ لحظاتی او را پند و اندرزها کرد و موعظه ها خواند تا شاید آمیرزای جوان را هدایت کند. وی نیز نادم از کار خویش بود و سر به پایین افکنده بود و خجل از آنکه وقت مکتب را بیهوده گذرانده. بر حسب تنبیه آشیخ آن دستی همراه جادویی را از آمیرزا اخذ نمود تا دیگر وسایل لهو و لعب مانع از تلاش وی نگردد. او نیز سر تعظیم فرود آورد.

ساعاتی گذشت. دیگر از آشیخ خبری نبود. بعد از آن آمیرزای جوان فارغ از یک روز کاری به مسند آشیخ مهدی بازرگان جهت خداحافظی و اخذ دستی همراه خود، وارد شد. با حیرت تمام آشیخ را دید که با هیجان وافر در حال بررسی و فرو کردن سبابه خود به داخل دستی است و چشمانش از حد معمول دو چندان شده و جالب تر آنکه گهگاهی آنرا تکان شدید میدهد تا ببیند در برخی از مکانهای دوردست و نزدیک، چگونه میتواند دوستانی بیابد. آمیرزا به نزدیک رفت و گفت: “که مکان یابش خاموش است.” آشیخ بدون آنکه سر بالا کند و از کار خود خجل شود که به درون دستی همراه شخصی وارد شده، فرمودند: “در دوران ما کبوتران پیامبر زحمت آنرا میکشیدند، گمان میکنید که در زمان ماضی نشست کرده ایم. آن برای شما بد است که قوای جوانی دارید که میتواند به گناه ختم شود، برای ما بسان اسباب بازی است.”

آمیرزای دانا، لبخندی از تلخکامی زد و گفت: “بر جوانان هر آنچه که بر بزرگان شیرین است، حرام باد. بدرود آشیخ.”

 

حکایت هفتم

روزی آمیرزا مجید خان معلم باشی وارد محفلی شد که آشیخ مهدی بازرگان در آن موعظه می راند. بعد از منبر، گفتمان در میان همه گرم گرفت. گویی از دام سخن شیخ رهیده بودند. در این هنگام آمیرزا برای خود در گوشه ای منبر گرفت و جماعتی رو به گرد خود در آورد. جمعیت به گونه ای جمع شد که آشیخ را به حیرت انداخت. ناخواسته وی به آن جمع پیوست.

موضوع از آن قرار بود که آمیرزا سخنان عاشقانه میخواند و از معجزات عشق می سرود و وعده وصال میداد. همه سر تایید و تعظیم فرود آورده بودند و بی چون و چرا می پذیرفتند. در همین هنگام سخنگو که از تعداد حضار به وجد آمده و از شیخ پیشی گرفته بود، به طعنه رو به آشیخ کرد و گفت: “ای شیخ، از چیزی سخن گو که مخاطب بوجد آید نه به تنگ. من از دنیا میگویم و تو از آخرت. کدام بهتر است؟ اصلا بگو که آیا چیزی از عشق میدانی؟ کسی درک این کلام دارد که آن را چشیده باشد.”

آشیخ لبخندی زد و فرمود: “سالها به دنبال عشق رفتم، و معشوقه ها یافتم. معشوقه ها رفتند و من ماندم. در میان آنها دلبری ندیدم. داستان دلبران فقط داستان است. حال که به چشم خود دیدید، باور خواهید کرد. از چیزی سخن گو که پایدار است و نه گذرا.”

حکایت هشتم

روزی آشیخ مهدی بارزگان عزم خروج به دیار کفر کرد. در این سفر آمیرزا مجید خان معلم باشی که جوانی دانا و با کمالات بود همسفر وی شد. در میان سفر آشیخ بسیار سخن راند تا در دوران مستقبل رهگشای آن جوان زیرک شود. اما موعظه هایش بسان لطیفه هایی بود که جوان در دوران ماضی شنیده بود.

روزگار سپری شد. آشیخ هنوز موعظه می گوید و آمیرزا می خندد. اما اینبار نه به لطایف، بلکه به حقایق.

حکایت نهم

خبر رسید که آشیخ مهدی بازرگان در شفاخانه است. آمیرزا مجید خان معلم باشی خدمت پیشه کرده و برای عیادت و عرض ارادت راهی شد.

آشیخ که قافیه را باخته و پایان را نزدیک و مرکب گذر را حاضر، با دیدن آمیرزا بصدا درآمد: “ما این چند روز در بیمارخانه، در تنهایی و مرض عالمی بود برای من. زیر لب زمزمه میکردم: طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند، آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند. ای رحمت کند شهریار ادب پارسی را، یوم لاینفع مال و لا بنون. کم کم چه بخواهم یا نخواهم به پایان قصه خویش نزدیک میشوم. ترسم از پایان نیست، از کرده خود هراسانم.”

آمیرزا مجید خان معلم باشی چون این سخن شنید، تبسمی کرد و آرام گفت: “دیر بیاد افتادی آشیخ، آنروز که موعظه میکردی، فکر امروز خود نیز مینمودی…”

حکایت دهم

چند صباحی بود که آمیرزا مجید خان معلم باشی از احوالات آشیخ مهدی بازرگان بی خبر مانده بود. پس شال و کلاه نموده، روانه حجره وی شد. سراغش را گرفت، گفتند که در پستو خلوت گزیده. بدانجا رفت. آشیخ را پریشان و مضطرب و با حالی زار یافت. به سمتش قدم گذاشت و با ناراحتی علت آن حال را جویا شد.

آشیخ که از توجه آمیرزای جوان بوجد آمده بود، در دل گشوده و درد و دل نمود. در پایان گفتارش نیز عنوان کرد که گناهکار است و آنکه راهی برای خلاص از آن ندارد.

آمیرزا جهت حل مشکل شیخ بیدرنگ پاسخ داد: “ای شیخ، راه آن آسان است، خود بمن آموختی. توبه کن، شیخ، توبه!!!”

آشیخ تبسمی تلخ بر لب راند و پاسخ داد: “آری، اما مشکل خودم با خودم اینست که میدانم مرگ نزدیک است، ولی هر روز توبه ام را به فردایی که ممکن است نباشد، میاندازم. آری آمیرزای جوان، مشکل از من نیست، گناهانم شیرین است.”

 

حکایت یازدهم

روزی آشیخ مهدی بازرگان در خصوص آداب ناپسند رشوه گری به آمیرزا مجید خان مثلی را بیان نمود که در واقع صورت پذیرفته بود. ایشان میگفتند: “آمیرزایی همراه بود مرا بس خوش زبان. کس نفهمد ما هم وی دوست داشتیم و دوست می پنداشتیم.

در ایام ماضی خریت کردیم، در سفر دیار ازبکان همراهمان شد. در سرحد (مرز خروج از کشور) مامور چون عتاب اش کرد زهله ریخته
و جامه تر نموده و دینارهای ما که از کرور کرور میگذشت، جهت نجاتش، به تاراج به رشوه داد.”

اینچنین است که در یک امر سه خطا بر وی گذشت. نخست آنکه کرده یا ناکرده برای خلاص از شرایط، دینار به انعام داد. دویوم آنکه از کیسه خلیفه بخشید. و در آخر و مهمتر آنکه جامه خود تر نمود که او را از نماز ظهر انداخت.

 

حکایت دوازدهم

آشیخ مهدی بازرگان که در سنوات آخرین، خود را بر مرکب اجل میدید، آمیرزا را فرمود: “آمیرزا مجید خان معلم باشی، گپ ما خود ماجرایی است که باید شبی در منزلگاهی در خصوص آن سخن کنیم. آنچه شما را بدان پند دادیم و و مکتب آموختیم همه را به باد دادیم و باختیم در پای عمل. گرچه در این باختن حکمتی نهفته بود و ما فهمیدم که خیلی نفهمیم. گرچه حیلت شما کارگر نشد در دامی دگر گرفتار آمدیم که هم خرسندیم و گله مند از خویش.

به شاگردانتان از آن بگویید که گله ها و شادیها در انتظارند، بی هیچ مستثنی.

زین پس از شادی بیش از حد مشعوف و از غم گله مند نگردید، چرا که دامها بر همگان گسترده است و این ذات عمل است.”

حکایت سیزدهم

روزی آشیخ مهدی بازرگان به همراه آمیرزا مجید خان معلم باشی عزم سفر به دیار قزاقان نمود. آشیخ برای پاره ای از امور به عکاسخانه رفت تا تصویری برای سه جلد خارجه اش تهیه کند. بر آن شد که هیبتی جدید برای خود ساز کند. هر چه آمیرزا به وی گفت که این برای یک شیخ مناسب نیست، وی نپذیرفت، چرا که خود را بدور از خانه می دید. جامه ای امروزی به تن کرده و فرصتی برای دلبری یافته بود. آمیرزای جوان و دانا نیز چون خطای آشیخ را ناظر بود، طاقت نیاورده، عکاسخانه را تطمیع نمود تا کراواتی را به روی تصویر وی نقاشی کند. شاید درسی باشد برای تمامی او که در دیار غربت چهره عوض ننماید.

 

حکایت چهاردهم

آشیخ مهدی بازرگان که خدایش بیامرزد، در سنه پنجاه شمسی، روزی مرا خطابه کرد: “ای آمیرزا مجید خان معلم باشی، عالم بدون عمل چون درخت بیحاصل است. حالیه ما مثل همان مثل استادیم، حرف میزنیم، پند میدهیم، جالب است، میدانیم ولی عامل نیستم (عمل بدان نمیکنیم). 

آمیرزا مجید خان، ظاهرا مرا نجاتی نیست از دور باطل. هر چه کنیم همان الاغ سابق ایم. کاش از آنچه آموختیم شاگردان را، خود نیز بدان عمل میکردیم.”

حالیه سالها میگذرد، ما نیز عامل نبودنمان را از شیخ گرفتیم و بسان وی در دور باطل،

گویی که مسری است.

حکایت پانزدهم

وقتی تبر به جنگل آمد، همه درختان فریاد زدند، وای دسته اش از جنس ماست.

آشیخ مهدی بازرگان مینویسد: “آری آمیرزا مجیدخان معلم باشی، پگاه این جمله خواندم، واقعا حرفی درستی است چرا ما آدم ها تیشه خویش میزنیم به ریشه زندگیمان، علت اش غرور نیست؟ فی المثل خود جناب ما از اینگونه آدم ها هستیم. غرق نعمت بودیم غرور کاری کرد که حاضره …… امان از غرور، آدمی آن زمانی که به اوج میرسد یادش میرود که رفیق همراه اش چه کسی بوده. آمیرزا خان، جنابتان حالیه صدها شاگرد دارید ما که (استاد قدیمی و پیرمردی هستیم) سالی یکبار هم یادی از ما نمیکنید. شدیم مثال صاحب تمثال تیشه و درختان.”

حکایت شانزدهم

روزی آشیخ مهدی بازرگان به جای مسیر مکتب و منبر به رختخواب رفت. آمیرزا مجید خان معلم باشی، جوان دانا که همیشه همراه او بود، وی را خطابه کرد. اما گویی که شیخ خواب را بر موعظه ترجیح می داد. آری، گویی رسم روزگار است که واعظان بخوابند و جوانان بیدار …. این است رسم امروز.

حکایت هفدهم

چند روز پیش آرضا بلدیه چی، دوست گراممان دامت بقائه، جناب ما را به تفرج ترغیب کرد. ما هم علیرغم کسالت مشتاقانه شال و کلاه کردیم جهت دیدار. طفلک قبل از من کنار جاده انتظار میکشید که اسباب خجالت گردید. کلافه شده بود، محاسنی داشت نیمه کاره، نامرتب و سپید. متوجه کسالت روح اش شدم. گپ زنان وی را به حجره خویش بردم. کلی پندش دادم. ایشان نیز مثال آشیخ مهدی بازرگان ره، سالهاست که بیوه گردیده و مالاتجاره اش را به یغما برده و حاضره به عیاشیهای شبانه مشغول. هرچه پندش دادیم
افاقه نکرد. بفکرمان در دلش به ریش ما خندید، ولی ما که خودمان یک پا طبیب هستیم درمان را گفتیم از باب وظیفه. او هم مثل آشیخ مهدی بازرگان قافیه را باخته گوشش به حرف حساب نیست. مرتب هم برای ما در وصف عیاشیهای شبانه مینویسد. خدا کمک اش کند خودش که حاضر نیست برای درمان خویش کاری کند.

این ملاقات با مرد ناتمام اما پندم آغاز، که زندگی کردن را توقف نشاید. گرچه ناکامی ها بسیارند، پس در زمان کسالت نیز قافیه را از کف ندهید.

حکایت هجدهم

آشیخ مهدی بازرگان در خلوت همیشه چنین دعا میکرد:

“خدایا فقط تو بمان.

خلایق قدر ناشناس آنقدر در مزمتم گفتند، و شنیدید و دیدید که یاران ترک مان کردند، ما هم شوق دیدارشان  هزار ترفند و حیلت بکار بردیم، جهت قصد تجدید دیدارشان که از ما دریغ فرمودند. کارساز نشد!!!! حیلت بکنار، صادقانه بگویم:

خدایا همیشه تو بمان.”